معنی بغل و پهلو

حل جدول

فرهنگ عمید

بغل

پهلو، کنار،
آغوش، بر،
* بغل زدن: (مصدر متعدی)
بغل گرفتن،
کسی را دودستی در آغوش کشیدن،
* بغل کردن: (مصدر متعدی) کسی را در آغوش گرفتن،
* بغل گشودن: (مصدر لازم) [قدیمی]
آغوش باز کردن،
دست‌ها را از هم باز کردن برای در آغوش کشیدن کسی،


پهلو

کنار، یک طرف چیزی،
ضلع،
یک سمت بدن،
کنار سینه و شکم: خار است به زیر پهلوانم / بی روی تو خوابگاه سنجاب (سعدی۲: ۳۱۹)،
* پهلو تهی کردن: [مجاز] دوری کردن و کناره کردن از کاری، زیر بار نرفتن، شانه خالی کردن،
* پهلو دادن: [قدیمی، مجاز] به کسی سود رساندن و او را چیزدار کردن، مدد کردن،
* پهلو زدن: [مجاز]
برابری کردن،
همسری کردن در قدر و مرتبه: سِحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار / سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد (حافظ۲: ۳۲۵)،
* پهلو کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] کناره کردن، کناره گرفتن: با آنکه حلال توست باده / پهلو کن از آن حرام‌زاده (نظامی۳: ۵۳۳)،
* پهلو گرفتن: (مصدر لازم) کنار گرفتن، در ساحل ایستادن و لنگر انداختن کشتی،

لغت نامه دهخدا

بغل

بغل. [ب َ غ َ] (اِ) زیر مفصل شانه و بازوی انسان و حیوان: در مرض طاعون گاهی در بغل مریض غده بیرون می آید. (فرهنگ نظام). بتازی بغل را ابط گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).جناح. (منتهی الارب) (دهار). مَغْبِن. رُفْغْ. عطف: عطفا کل شی ٔ جانباه. بغل. (منتهی الارب). کنار و پهلوو جانب. (ناظم الاطباء). تنگ. || طرف و سمت. (ناظم الاطباء). || آغوش. (ناظم الاطباء). آگوش. || اندازه ای از طول. (ناظم الاطباء).
- امثال:
باد زیر بغلش رفته، مثل است بمعنی مغرور شده. (فرهنگ نظام).
|| لفظ مذکور مجازاً در پهلوی هر جسم و چیز استعمال می شود: بغل راه و بغل کوه و غیر آنها. (فرهنگ نظام):
بجای خشتچه گر شست نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت.
عماره.
از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم وجحود.
مولوی.
... هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی. (گلستان).
بوی بغلت میرود از پارس بکیش
همسایه بجان رسید و بیگانه و خویش.
سعدی.
شخصی نه چنان کریه منظر
کز زشتی او خبر توان داد
وانگه بغلی نعوذ باﷲ
مردار بر آفتاب مرداد.
(گلستان).
نقره اندوده بر درست دغل
عنبر آمیخته بگند بغل.
سعدی (هزلیات).
- بغل باز نمودن، در آغوش گرفتن. (ناظم الاطباء).
- بَغَل بُر، کنار و کناره و حاشیه. (ناظم الاطباء).
- بغل بر کردن، جاهایی از قنات را که سخت پشته انداخته و پیش برداشتن آن مشکل است از پهلو مجرایی دیگر کندن و بقنات اصلی پیوستن. (یادداشت مؤلف).
- بغل برگشادن، بغل گشودن. آغوش گشودن:
سپر بر سر آورد برزو چو باد
فرامرز کین را بغل برگشاد.
فردوسی.
- بغل بغل، چندین بغل. بمقدار چند آغوش.
- بغل بند، ریسمان یا طنابی که در زیر بغل بسته میشود. (ناظم الاطباء).
- بغل پیچ، مرضی در اسب. (یادداشت مؤلف).
- بغل تری، کنایه از خجالت و شرمندگی باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). خجالت. (رشیدی) (مؤید الفضلاء) (انجمن آرا). کنایه از خجالت و انفعال. (آنندراج). کنایه از خجلت و شرمساری چه در حالت خجلت بغل شخص عرق میکند. (فرهنگ نظام):
مدعیان را بغل تری بدهم من
بر صفتی کز مشامشان بچکد خون.
نزاری (از رشیدی) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام).
و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 134 شود.
- بغل خواب، شوی. زن. (یادداشت مؤلف).
- بغل خوابی کردن، نزدیکی زن و شوهر. مجامعت. (یادداشت مؤلف).
- بغل دست، زیر بغل. (ناظم الاطباء). پهلوی دست. کنار دست.
- بغل ران، اربیه و زهار. (ناظم الاطباء).
- بغل رفتن، به یکطرف رفتن. (ناظم الاطباء).
- بغل زدن، کنایه از شماتت کردن باشد. (برهان) (رشیدی) (آنندراج) (از انجمن آرا). بغل زدن. (شانه زدن)، کنایه از شماتت کردن چه گاهی در مقام شماتت کسی شخص را بغل میزند (شانه بالا می اندازد) (فرهنگ نظام)
تو مخوانم جفت کمتر زن بغل
جفت انصافم نیم جفت دغل.
مولوی (از آنندراج) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام).
- || به بدبختی دیگری شادی کردن. (ناظم الاطباء).
- || و بعضی بمعنی کناره کردن و بمعنی مسخره شدن نوشته اند و تحقیق آن است که کنایه از خوشی کردن است از روی استهزا بر کسی چنانچه در هندوستان در اکثرمردم این حالت دیده میشود و در ولایت هم بوده باشد. (آنندراج).
- بغل زنان، مجازاً ملامتگر: مبادا که بغل زنان استهزا... آخر الامر بر زیادت جویی تو زنند. (مرزبان نامه).
- بغل کردن، در آغوش گرفتن شخصی یا چیزی. (فرهنگ نظام). بغل زدن. بغل گرفتن. در آغوش کشیدن. در بر گرفتن. در بغل گرفتن.
- بغل گرفتن، شخصی یا چیزی را در آغوش گرفتن. (فرهنگ نظام). بغل زدن. بغل کردن. در بر کشیدن. در آغوش گرفتن.
- بغل گشادن، وداع کردن. (رشیدی).
- || اظهار قوت نمودن. (ناظم الاطباء).
- || ورزیدن و آزمودن. (ناظم الاطباء).
- || روان گشتن. (آنندراج): شقایق چمن بختش چون بطرف کوه سلیمان بغل گشاده دیو بنفشه ٔ آن سرزمین را پایه حسن بری دست داده. (طغرا از آنندراج).
- بغل گشودن، بغل باز کردن. (آنندراج):
زمین شده ست ز برگ شکوفه سیمین تن
گشوده است بغل باغ از خیابانها.
صائب (از آنندراج).
- || وداع کردن. (آنندراج).
- || دست دراز کردن بر حریف. (از آنندراج):
بر آن روسی افکند مرکب چو باد
به تیغآزمایی بغل برگشاد
چنان زد که از تیغ گردن زنش
سر دشمن افتاد در دامنش.
نظامی (از آنندراج).
- بغل گیر، در آغوش گیرنده. (ناظم الاطباء).
- بغل گیری، درآغوش گرفتگی. (ناظم الاطباء). معانقه کردن و همدیگر را بغل گرفتن. (فرهنگ نظام).
- || نام فندی است در کشتی پهلوانان. (فرهنگ نظام).
- به بغل نیامدن، سخت ضخیم بودن: گردنش به بغل نمی آید. گیسوانش به بغل نمی آید.
- در بغل داشتن، در جیب داشتن:
یکی بربطی در بغل داشت مست
بشب بر سر پارسایی شکست.
سعدی (بوستان).
دست تضرع چه سود بنده ٔ محتاج را
وقت دعا بر خدا وقت کرم در بغل.
(گلستان).
بدر جست از آشوب دزد دغل
دوان جامه ٔ پارسا در بغل.
سعدی (بوستان).
- در بغل گرفتن و بغل گرفتن، زیر بغل نهادن.
- || در آغوش کشیدن: غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). برادر را بغل گرفت و سر و رویش را بوسه داد.
- در بغل نهادن، زیر بغل نهادن. در کنار نهادن: دستار دامغانی در بغل باید نهاد. چون من از اسب فرود آیم بر صفه زین پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365).
مشتی اطفال نوتعلم را
لوح ادبار در بغل منهید.
خاقانی.
- دست به بغل کردن، دست به سینه کردن. بمجاز احترام کردن:
وگر اجل به امیر اجل نیز رسد
چرا کنی تو بغا دست پیش او به بغل.
ناصرخسرو.
- زیر بغل، گودی واقع در بالای عضله یعنی در آنجا که متصل به کتف میگردد. (از ناظم الاطباء):
موی زیر بغلش گشته دراز
وز قفا موک پاک فلخوده.
طیان.
- زیر بغل گرفتن، گذاشتن چیزی در زیر بغل:
چو ورزه به ابکاره بیرون شود
یکی نان بگیرد بزیر بغل.
ناصرخسرو.
- زیر بغل نهادن، بمجاز پنهان کردن:
ای هنرها نهاده بر کف دست
عیب ها را نهاده زیر بغل.
(گلستان).
- یک بغل، آنچه از چوب و گیاه و جز آن در یک بار بزیر بغل (میان دست و پهلو) توان برداشت. مقداری که یک بغل را پر کند.یک آغوش. خُبْنَه: یک بغل ترکه. یک بغل هیزم. یک بغل یونجه.

بغل. [ب َ] (ع مص) هجین و بدنژاد گردانیدن اولاد کسی را. (از ناظم الاطباء). هجین گردانیدن اولاد کسان را. (منتهی الارب).

بغل. [ب َ] (اِخ) نام یهودیی بود ضرابی، و درهم بغلی که در کتب فقهی مرقوم است او زده بوده است و او را رأس البغلی میگفته اند. (برهان). رأس البغل نام ضرابی است از عجم که درهم شرعی را سکه زد بنابراین آنرا درهم بغلی گویند. (آنندراج). نام یهودی ضرابی و درهم بغلی که در کتب فقها میباشد منسوب به اوست. (ناظم الاطباء). و رجوع به النقود ص 22 شود.

بغل. [ب َ] (ع اِ) در عربی استر را گویند که از جمله ٔ دواب مشهور است. (برهان). بمعنی استر نر که بهندی آنرا خچر گویند. (آنندراج). استر. (ترجمان علامه جرجانی ص 27). قاطر. ج، بِغال. بمعنی استر که بهندی آنرا خچر گویند و آن از خر نر و اسپ ماده پیدا میشود. (غیاث). استر نر و قاطر. ج، بِغال، ابغال. (ناظم الاطباء). استر نر. ج، بغال. (منتهی الارب). حیوانی که نامهای دیگرش استر و قاطر است در این صورت عربی است. (فرهنگ نظام). حیوانی اهلی است مخصوص سواری و بار، پدرش خر و مادرش اسب باشد و بر هر حیوانی که پدرش از جنسی و مادرش از جنس دیگر باشد نیز اطلاق گردد. تأنیث آن بغله. ج، بغال، ابغال. (از اقرب الموارد). لغت عربی است بفارسی استر و بهندی خجر نامند. حیوانی است که از نزدیکی اسب و الاغ تولید مییابد بدانچه که پدر آن الاغ و مادر آن مادیان باشد بهتر است و نادر بعمل می آید آنچه مادر آن الاغ و پدر آن اسب باشد از آن پست تر و کثیرالوجود و این حیوان تاب مشقت و باربرداری و سواری و اسفار زیاده از اسب و الاغ دارد و خوش رفتار میباشد. (از مخزن الادویه). و آنرا به دیگر زبان ها اسریدون گویند. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی):
جز بر اسب علم و بغل جستجوی
خلق نتواند گذشتن زین عقاب.
ناصرخسرو.
و رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی شود.


پهلو

پهلو. [پ َ ل َ] (اِ) شیرمرد و دلیر و مردانه بود. (لغت نامه ٔ اسدی). مرد شجاع و دلاور. (برهان). دلیر بمناسبت شجاعت و دلیری قوم پارت. پهلوان. گرد. گندآور. ج، پهلوان:
چو دستور گردنکش پاک تن
چو نوش آذر آن پهلو رزم زن.
دقیقی (از شاهنامه ٔ فردوسی).
بیارند زی پهلو نامدار
بر آن تا برآرد ز دشمن دمار.
فردوسی.
سرانجام سنگی بینداختند
جهان را ز پهلو بپرداختند.
فردوسی.
رمیدند از آن پهلو نامور
دلاوربیامد بنزدیک در.
فردوسی.
به یک هفته می بود با سوک و درد
سر هفته پهلو سپه گرد کرد.
فردوسی.
بنامه درون سربسر نیک و بد
نمودش بر آن پهلو پرخرد.
فردوسی.
وزو آفرین بر سپهدار زال
یل زابلی پهلو بی همال.
فردوسی.
بر آن کوه بر خویش کیخسرو است
که یک موی او به ز صد پهلو است.
فردوسی.
فراوان از آن لشکر بیشمار
بگفتند با پهلونامدار.
فردوسی.
که تا کیست این پهلو پرگزند
کجا شیر گیرد بخم ّ کمند.
فردوسی.
فریبرز باشد سپه کش براه
چو رستم بود پهلو کینه خواه.
فردوسی.
از آن پس پراکنده شد انجمن
سوی خانه شد پهلو پیلتن.
فردوسی.
گرفتش سنان و کمان وکمند
گران گرز را پهلو دیوبند.
فردوسی.
چه دانستم ای پهلو نامور
که باشد روانم بدست پدر.
فردوسی.
گزین بزرگان کیخسرو است
سر نامداران و هم پهلو است.
فردوسی.
ببخشایدت شاه پیروزگر
که هستی چو من پهلو پیرسر.
فردوسی.
خروشی برآمد ز هر پهلوی
تلی کشته دیدند بر هر سوی.
فردوسی.
که فرمود سالار گیتی فروز
سر سرکشان پهلو نیمروز.
فردوسی.
هزار آفرین باد بر شهریار
بویژه برین پهلو نامدار.
فردوسی.
ستودش فراوان و کرد آفرین
بر آن پرهنر پهلو پاکدین.
فردوسی.
دهاده برآمد ز هرپهلوی
چکاچاک برخاست از هر سوی.
فردوسی.
نبشتیم نامه سوی مهتران
بپهلو بزرگان و جنگاوران.
فردوسی.
سواری برافکند بر هر سوی
فرستاد نامه به هر پهلوی.
فردوسی.
دو پهلو بر آشوبد از چشم بد
نخستین ازین بد به ایران رسد.
فردوسی.
چو بازارگانان درین دژ شویم
نداند کس از دژ که ما پهلویم.
فردوسی.
چو نزدیک رستم فراز آمدند
به پیشش همه در نماز آمدند
بگفتند کای پهلو نامدار
نشاید از اینجات کردن گذار.
فردوسی.
ببردند نامه به هر پهلوی
کجا بود در پادشاهی گوی.
فردوسی.
ز لشکرگه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه رده ژنده پیل.
فردوسی.
دل پهلو پسر بساز آورد
ساز مهرش همه فراز آورد.
عنصری.
به قلب اندرون پای خود را فشرد
به هر پهلوی پهلوی را سپرد.
نظامی.
کند هرپهلوی خسرو نشانی
تو هم خود خسروی هم پهلوانی.
نظامی.
شه ایران و توران را مسلم شد به یک هفته
بلاد خسرو توران به سعی پهلو ایران.
عبدالواسع جبلی.
پهلو ایران گرفت رقعه ٔ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد.
خاقانی.
هستند گاه بخشش و کوشش غلام او
حاتم بزرفشانی و رستم به پهلوی.
ابن یمین.
|| نجیب. اصیل. آزاده. مردم بزرگ و صاحب حال را گویند چه مراد از راه پهلوی راه بزرگان یزدانی است. (برهان). ج، پهلوان:
نبشتیم نامه سوی مهتران
بپهلو بزرگان و جنگ آوران.
فردوسی.
|| شهر:
ز پهلو برون رفت کاوس شاه
بهر سو همی گشت گرد سپاه.
فردوسی.
از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
پدید آمد از هر سویی خسروی
یکی نامجویی ز هر پهلوی.
فردوسی.
ز پهلو همه موبدان را بخواند [کیخسرو]
سخنهای بایسته چندی براند.
فردوسی.
بفرمود تا قارن رزمجوی
ز پهلو بدشت اندر آورد روی.
فردوسی.
بفرمود پس تا منوچهر شاه
ز پهلو بهامون گذارد سپاه.
فردوسی.
سپاهش پراکنده بر هر سوی
بتاراج کردن بهر پهلوی.
فردوسی.
ز پهلو برفتند پرمایگان
سپهبدسران و گران سایگان.
فردوسی.
سپاه اندر آمد بهر پهلوی
همی سوختند آتش از هر سوی.
فردوسی.
یکی لشکر آمد ز پهلو بدشت
که از گرد اسپان هوا تیره گشت.
فردوسی.
چو زال سپهبد ز پهلو برفت
دمادم سپه روی بنهاد تفت.
فردوسی.
برافروختند آتش از هر سوی
طلایه برآمد ز هر پهلوی.
فردوسی.
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همه نامزد کرد جای گوان.
فردوسی.
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
فردوسی.
ز پهلو همه موبدان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند.
فردوسی.
ز پهلو بپهلو پذیره شدند
همه با درفش و تبیره شدند.
فردوسی.
خروشی برآمد ز هر پهلوی
تن کشته دیدند بر هر سوی.
فردوسی.
همی بود تا نامورشهریار
ز پهلو برون رفت بهر شکار.
فردوسی.

پهلو. [پ َ] (اِ) هر دو طرف سینه و شکم. (غیاث). راستا و چپای شکم مردم. (شرفنامه ٔ منیری). جنب. حقو. صقله. صقل. ضیف. معد.دث ّ. ملاط. فقر. کشح. صفح. (منتهی الارب). جانحه. (دهار) (منتهی الارب). نضفان. (منتهی الارب):
فروریخت از دیده سیندخت خون
که کودک ز پهلو کی آید برون.
فردوسی.
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر
چه فرمان دهد شاه پیروزگر.
فردوسی.
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه.
فرالاوی.
دو چیزش بشکن و دو بر کن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش بگاز و دیده بانگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت.
لبیبی.
چریده دیو لاخ آکنده پهلو
بتن فربه، میان چون موی لاغر.
عنصری.
تا نیاموزی اگر پهلو نخواهی خسته کرد
با خردمندان نشاید جستنت هم پهلویی.
ناصرخسرو.
خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از این پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200).
گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبزپوش
گشت ز پستان ابر دهر خرف شیرخوار.
خاقانی.
ترا به بیشی همت بکف شود ملکت
بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا.
خاقانی.
ترا پهلوی فربه نیست نایاب
که داری در یکی پهلو دو قصاب.
نظامی.
بسی کوشید شیرین تا بصد زور
غذای شیر گشت از پهلوی گور.
نظامی.
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست.
نظامی.
ترا تیره شب کی نماید دراز
که خسبی ز پهلو بپهلوی ناز.
سعدی.
بمرد از تهیدستی آزادمرد
ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد.
سعدی.
تو برداشتی آمدی سوی من
همی در خلاندی بپهلوی من.
سعدی.
خارست بزیر پهلوانم
بیروی تو خوابگاه سنجاب.
سعدی.
بیاد روی گلبوی گل اندام
همه شب خار دارم زیر پهلو.
سعدی.
زدن بر خر بیگنه چند بار
سر و دست و پهلوش کردن فکار.
سعدی.
در خواب نمیروی که بی یار
پهلو نه خوشست بر حریرم.
سعدی.
شبی کردی از درد پهلو نخفت
طبیبی درآن ناحیت بود گفت.
سعدی.
حرامش باد بدعهد بداندیش
شکم پر کردن از پهلوی درویش.
سعدی.
هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی به چه پهلو خفتم.
سعدی.
هر جا که عدلت بگذرد بوم آن زمین را نسپرد
در پهلوی آهوخورد خون جگر شیر اجم.
سلمان.
پرستاری ندارم بر سر بالین بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند.
شفائی.
مطلب کام که در کشور هند ای درویش
تن مردم همه چربست و پی و پهلو نیست.
سلیم (از آنندراج).
انقراع، پهلو بپهلو گشتن.جحشر؛ اسبی که استخوان پهلوی او کوتاه باشد. تدغلب،بر پهلو خفتن. متدغلب، بر پهلو خفته. عکم، اندرون پهلو. اعکی، درشت و سطبر هر دو پهلو. هزر؛ بعصا سخت زدن بر پهلو و پشت کسی. اهضم، بهم درآمده پهلو. هضم، بهم درآمدن پهلو. جانحه؛ استخوانهای پهلو نزدیک سینه. تکبیث، پهلو خمانیدن کشتی را و نقل کردن رخت آن بدیگر کشتی. (منتهی الارب). تشطیب، پهلو بپهلو کردن جوزو خربزه و مانند آن. (تاج المصادر). جنب، بپهلو چسبیدن شش از غایت تشنگی. جنبه، شکست پهلوی او را. ضجوع، ضجع، پهلو بر زمین نهادن. (منتهی الارب). اضطجاع. (دهار) (منتهی الارب). بر پهلو خفتن. || دنده. ضلع. جانحه. (منتهی الارب): و ده پهلوهاء دیگر که باقیست از هر سوئی پنج پاره است، طبیبان آن را اضلاع الخلف گویند، یعنی پهلوهاء پس. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و بجانب پهلوهای کوچک که اضلاع الخلف گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و از این جمله چهارده پاره است که آنها را پهلوهای سینه گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). جوانح، کش ها و استخوانهای پهلو نزدیک سینه. (منتهی الارب). || ضلع. کناره. حد: شش پهلو. چهار پهلو. سه پهلو. دو پهلو: (مربع) آن است که هر چهار پهلوی او با یکدیگر راست و برابر باشند و زاویه ٔ هر چهار قائمه. (التفهیم). پهلوی سه سو ضلع مثلث. (دانشنامه ٔ علائی ص 39).
درختیست شش پهلو و چاربیخ
تنی چند را بسته بر چارمیخ.
نظامی.
بمیدان در آمد چو عفریت مست
یکی حربه ٔ چار پهلو بدست.
نظامی.
فرق میان ارکان و حدود آن است که ارکان چهار زاویه ٔ مربع باشد و حدود چهار پهلو باشد. (فارسنامه ٔابن البلخی ص 120). || قاچ: همچون خربزه ٔ دوازده پهلو. (التفهیم).
- پهلو کردن خربزه را، کوزه کوزه کردن آنرا. تشرید. (زمخشری).
|| جانب. جنبه. (منتهی الارب). جنب. کنار:
ز پهلوی ره شیری آمد پدید
غریونده چون رعد در کوهسار.
فرخی.
لجیفه الباب، پهلوی در. خَطل، پهلوی خیمه و جامه که درازا بر زمین کشان بود. تخویع؛ شکستن توجبه پهلوهای وادی را. دف ّ؛ پهلو از هر چیز یا کناره ٔ آن. دفه؛ پهلو یا کناره ٔ هر چیز و روی آن. کبد؛ پهلو و مابین دو طرف علاقه ٔ کمان. (منتهی الارب).
- چای قند پهلو، مقابل چای شیرین. قند نیامیخته. که حبه های قند بکنار استکان نهند.
|| سو. جهت:
شدم باز پس چشم بر هر سوی
زمانی دویدم ز هر پهلوی.
فردوسی.
|| طرف. دست. قبل. سوی. جانب:
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
حافظ.
|| نزد. پیش. جوار. کنار: پهلوی...، برِ. نزدِ، پیش ِ، نزدیک ِ: پهلوی او نشستم. پهلوی او رفتم:
چنان چون بگویند اندر مثل ها
که پهلوی هر گل نهاده ست خاری.
فرخی.
سروبالا دار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی.
منوچهری.
آغاز کرد تا پیش خواجه رود، گفت بجان و سرسلطان که پهلوی من روی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 662).
پروین چو هفت خواهر خود دایم
بنشسته اند پهلوی یکدیگر.
ناصرخسرو.
المطیع، وی را هم کور کردند و هم در آن بمرد و بپهلوی دیگرانش دفن کردند. (مجمل التواریخ والقصص).
آنجا طبلی دید [روباه] پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه).
پهلوی عیسی نشینم بعد ازین
بر فراز آسمان چارمین.
مولوی.
گفت آری پهلوی یاران خوشست
لیک ای جان در اگر نتوان نشست.
مولوی.
ای بسا اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان.
مولوی.
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد بپهلوی بیمار سست.
سعدی.
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم.
سعدی.
|| سود و نفع. (آنندراج). || سخت نزدیک. (شرفنامه).
- از پهلوی خود یا او خوردن، غم بسیار خوردن.
- || از طرف او متمتع شدن. از اصل مایه خوردن:
نباشی بس ایمن ببازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش.
فردوسی.
بدخواه دولت تو ز پهلوی خود خورد
همچون سگی که او خورد از استخوان خویش.
معزی.
- از پهلوی کسی کاری کردن، کاری به امداد وی کردن:
دیده ام گوهر بدامان ریخت از پهلوی اشک
ابر دایم ریزش از پهلوی دریا میکند.
هاشم (از آنندراج).
- به پهلوی ناز خفتن، در بستر راحت و آسایش غنودن:
ترا تیره شب کی نماید دراز
که خسبی ز پهلو بپهلوی ناز.
سعدی.
- پک و پهلو، از اتباع.
- پهلوی خود خوردن، بکسب دست و رنج خود چیزی بهمرسانیدن و منت کسی نکشیدن. (آنندراج).
- پهلوی چرب، چرب پهلو، پهلودار. رجوع به پهلو چرب شود.
- پهلوی کسی راه رفتن، در عرض او رفتن. برابر اورفتن.
- چرب پهلو. رجوع به چرب پهلو و پهلو چرب شود.
- چهارپهلو.
- درست پهلو:
اسلام فخر کرد بدور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست.
خاقانی.
- دوپهلو (درسخن)، که دو معنی تواند داد. مبهم. رجوع به دوپهلو شود.
- سینه پهلو، ذات الجنب.
- شانزده پهلو. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو).
- هشت پهلو.
- هم پهلو:
تا نیاموزی اگر پهلو نخواهی خسته کرد
باخردمندان نشاید جستنت هم پهلویی.
ناصرخسرو.
چو بر بارگی کامرانیش داد
به هم پهلوی پهلوانیش داد.
نظامی.
رجوع به هم پهلو شود.
- یک پهلو، یک دنده، لجوج. سخت سمج در عقیده های غلط خود.

پهلو. [پ َ ل َ] (اِخ) نام پسر سام بن نوح و پارس پسر او بوده و پارسی و پهلوی بدیشان منسوب است. و معرب آن فهلو است. (برهان).

تعبیر خواب

بغل

بغل در خواب، دلیل بر ملامت و زشتی است که بدو رسد و موی بغل، دلیل کند بر یافتن مراد و غالب شدن بر دشمن. - محمد بن سیرین

اگر بیند که از بغل وی بوی ناخوش می آید، دلیل کند که مال حرام یابد. جابرمغربی گوید: اگر بیند که از بغل وی بوی ناخوش می آمد، مال حرام یابد. اگر کسی بیند که دست ها در زیر بغل داشت، دلیل است بر یافتن مراد و قهر دشمن. بعضی از معبران گفته اند: دلیل است بر داشتن مروت و جوانمردی، و هر که بیند در بغل او نقصانی نیست، دلیل که نامردای کشد و دشمن بر وی غالب شود. اگربیند که از بغل وی بوی ناخوش می آمد، دلیل که مال به وی رسد، اما به دشواری. اگر بیند از زیر بغل وی عرق روان شد، دلیل که به قدر آن عرق از مال چیزی نقصان گردد - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

فرهنگ معین

بغل

پهلو، کنار، جانب، طرف. [خوانش: (بَ غَ) (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

بغل

آغوش، بر، پهلو، جفت، کنار، جانب، سمت، طرف، نزدیک، تنگ

فرهنگ فارسی هوشیار

بغل

زیر مفصل شانه و بازوی انسان وحیوان

معادل ابجد

بغل و پهلو

1081

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری